يك هديه

سلام...

ديروز يعني دهم تير ماه 1392 يكي از هنرجوها به مامانت زنگ ميزنه...ميگه مي خوام بيام باهات كلاس بگيرم(آخه امتحان رانندگي داشته)و مامانت رو حساب اينكه هنرجوش كه خيلي هم بهش اطمينان داشته رد شده ناراحت منتظر ميشينه....هنرجو كه اسمشو نميدون ميره آموزشگاه با كلي خوشحالي ميگه قبول شدم و يك هديه ميده به مامانت و همانجا به صورت رسا اعلام مي كنه كه اين هديه واسه خودت نيست واسه جوجه اس(اينجا بود كه خانم ..... ناراحت ميشه كه چرا به من نگفتي تو راهي داري)....

اين بود داستان هديه خانم هنرجو